ظهر بود و کم کم آماده میشدیم تا نهار بخوریم،انبار را باید از همه وسائل تخلیه میکردیم. هوا گاهی آفتابی و گاهی ابری است و باد خنکی می وزد.یک عالمه کوله پشتی،ماسک شیمیایی،فانوسقه،لباس بسیجی و. روی زمین بود تا دونه دونه توی گونیشان بکنیم و بیندازیمشان پشت وانت نیسان.
حاج محمد خسته بود،تند و تند وسائل را از آن بالا پرت میکرد، همینطور که داشت کوله ها را پایین می انداخت یک پلاستیک بزرگ مشکی رنگ را هم انداخت سمت من.
من آلرژی فصلی دارم،توی این انبار هوا خفه است و چهار نفر در یک محیط کوچک ایستادیم،هر چند که پنجره ها باز است اما چشم هایم می سوزد و عطسه پشت سر عطسه.گرد و خاک هم از این وسائل قدیمی زمان جنگ بلند شده. به حاج محمد گفتم تا امشب از این همه گرد و خاک مرده ایم دیگر.
پاهایم روی کوله پشتی ها بود و آنقدر زیاد بودند که تند تند توی گونی میکردیم تا سریع انتقالشان بدهیم،خیلی خسته شده ایم.سید علی و عرفانی نژاد هم خسته شده اند و حاجی از همه مان خسته تر.
کمی گذشته و توجهم باز به آن پلاستیک مشکی جلب شد،پیش خودم گفتم حتما چیز خواصی باید باشند که اینطوری جدا گانه بسته بندی شده.
بچه ها برای رفع خستگی از انبار بیرون رفتند ولی من ماندم.
حالا توی اتاق انبار تنها بودم و نشستم روی زمین ،همان پلاستیک مشکی جلوی چشمانم بود و گفتم حالا که بیکارم ،بذار ببینم چی توی این پلاستیک است. گره پلاستیک را باز کردم.
-عجب! یعنی چه ! لباس چریکی جدید با پوتین ، فانوسقه ، چفیه ، دستمال یزدی و عینک شکسته ای بود که بعضی جاهایشان سوخته بود و انگار تازه از تن کسی بیرونشان آورده اند.
حقیقتش جا خوردم ،این لباس ها و پوتین ها چرا سوخته است ؟ یعنی مال چه کسی است!
چندشم آمد ، حالم کمی بد شد ،می خواستم هر چه زودتر پرتشان کنم و فک کردم حتما مال کسی بوده و آنها را سوزانده و یادش رفته دورشان بیندازد و حالا سر از این انبار در آورده.پلاستیک را بلند کردم و از اتاق بیرون آمدم،به حاج محمد گفتم اینها چیه ؟! مال چه کسی است ؟
نگاهی به پلاستیک دستم کرد و گفت : چی ؟
گفتم اینها را میگویم، این لباس های سوخته، و اصلا به چه دردی میخورد؟و ریختمشان روی زمین،که ببین چه چیزهایی تویش است.
حاجی بیشتر توجه کرد و خودم هم .یک فکری توی سرم داشت مدام میگفت اینها لباس یک شهید است که تازه هم به خیل شهدا پیوسته اما نشانی از خون و یا نوشته ای چیزی نبود .با دست فانوسقه را بلند کردم به یکباره حاج محمد یک کاغذ کوچک را از لای لباس ها بیرون کشید .
رنگش کمی عوض شد و کاغذ را خواند ،رویش نوشته بود وسائل شهید سجاد عباس زاده .
خودم وا رفتم ، سجاد عباس زاده دوستمان بود که در جریان یک مانور در تاریخ آذر ماه سال 91 در کوههای اطراف خرم آباد به دلیل نقص مواد انفجاری کارگذاشته شده ، به شهادت رسید.
یکی دو تا از بچه ها هم اطرافمان بودند اما سجاد را نمیشناختند،بد جور حالم گرفته شد،حاجی هم گفت این چه کاری بود کردی ،چرا ریختیشون روی زمین ؟
گفتم : نمی دونستم که مال کیه و چیه داستانش!
دستکش دستم کردم و آرام لباس هایش را انداختم توی کیسه سیاه،این همان لباسهایی بود که موقع انفجار تنش بود و همان جا بچه ها سریع از تنش در می آورند.
دوستم ،احدی نژاد داشت نگاهمان میکرد اما چیزی نمیگفت.پلاستیک را دادم دستش و گفتم بگذار وانت نیسان.گرفت پلاستیک را و دو سه قدم برداشت و در پلاستیک را باز کرد و دست کرد داخلش!
گفتم چیکار میکنی ،لباس های شهیده،اما توجهی نکرد و سرش را کمی برد داخل پلاستیک،من هم بیخیال شدم و رفتم توی انبار.
یک گونی را پر کردم از فانوسقه و جلیقه خشاب و بردم دم ماشین که احدی نژاد آنجا بود.احساس کردم این آن احدی چند دقیقه قبل نیست،به جای اینکه بالای ماشین بماند و بقیه گونی ها را از دستمان بگیرد نشسته بود گوشه ای.نذاشت من چیزی بگویم و گفت : من تا به امروز باور نمیکردم لباس های شهید بوی عطر بده،فکر میکردم اینها را الکی بگویند،ببین آقای امیدنژاد این لباس ها چه بوی خوبی میدن .
گفتم : چی میگی ؟ بوی عطر چی ؟
گفت : لباس ها را بو کردم ، چنان بوی عطری میدهند که نگو .
گفتم حالا کجا گذاشتی اش ؟ بیاور ببینم .پیش خودم گفتم مگر می شود !
احدی نژاد رفت و از داخل وانت نیسان پلاستیک را آورد،حالا خودم عجولانه می خواستم در پلاستیک را باز کنم تا ببینم درست می گوید یا نه !
تند از دستش گرفتم و درش را باز کردم،سرم را کمی بردم داخل پلاستیک؛با اینکه آلرژی دارم و گاهی بو ها را متوجه نمی شوم ، اما حالا چه بوی خوب و دلنشینی دارند،چرا آن موقع که روی زمین بودند توجه نکردم.
دوباره فک کردم شاید تلقین است و یا خیال میکنم،یک بار دیگر با همه وجودم نفسم را از بینی به داخل دادم و بوی همان عطر را دوباره تا ریه هایم استشمام کردم.
این من بودم که لباس ها را روی زمین انداختم و دوس نداشتم بهشان دست هم بزنم،این دیگر چه حساب و کتابی است !
پلاستیک را دست گرفتم و بردم پایین،گفتم حاجی بیا ببین لباس های شهید سجاد چه بویی میده،احدی نژاد گفت ، ولی من باور نکردم.او هم کمی تعجب کرده بود،باز هم گفتم شاید من خیالاتی شدم اما وقتی حاج محمد سرش را بالا آورد و تایید کرد دیگر باورم شد،دوباره خودم بو کردم ،عجب بوی خوبی دارد.
از سال 91 تا امروز توی یک انبار دربسته خشک و زیر آن همه تجهیزات قدیمی، لباس ها اصلا کهنه نشده بودند.
امیر امیدنژاد
27/1/98
بسم الله
از ساعت هفت صبح که هنوز هوا کمی هم سرد بود سوار تراکتور نارنجی رنگ رومانی میشدیم .این تراکتور زبان بسته هن هن کنان و تلو تلو کنان ما را با خود میبرد به سر زمین دور از آبادی.پدر بزرگ گندم زیادی را کاشته و زمین پر شیب هم دیم است .
ساعت نزدیک به دوازه است،هوا خیلی گرم شده،آفتاب بی رحمانه شلاق گرما به سر و کمرمان میزند.چفیه های سفیدمان را به سر بسته ایم .
عرق از پیشانی و صورتم روی زمین داغ و نرم می افتد.همه خسته شده ایم.کمر راست کردم تا بروم و آبی بخورم که پدر بزرگ گفت همه با هم برویم .چادر کوچکی را در صد متری برپا کرده بودیم.
من و امین برادرم،سه تا از دایی ها محمد رضا،مصطفی و احمد و پدربزرگم بودیم.دایی رضا رفت زیر چادر صحرایی کوچک که خودمان درست کرده بودیم .سر جمع فقط جای او را داشت و ما بیرونش نشستیم .
کلمن آبی رنگ پر بود از آب و یخهایی که هنوز آب نشده بودند. کشیدمش سمت خودم و شیر را فشار دادم رو به داخل تا لیوان رُوی پر از آب شود.روی خاک گرم نشسته و کلی خسته بودیم.هنوز عرق از سر و رویمان می آمد.یکی یکی همه با همان لیوان روی آب خوردیم و با هم حرف میزدیم.دایی بزرگترم رضا ساکت بود و خسته . من داسم دستم بود و با تیغه اش ور میرفتم، امین و احمد آرام با هم حرف میزدند و مصطفی و پدر بزرگ هم مشغول در آوردن خار از دست هایشان،که پدربزرگ به یکباره رو به دایی مصطفی کرد و گفت ساعت چند است.
ما هیچکدام ساعت همراهمان نبود،همه با یک نگرانی چشمانمان به دایی مصطفی بود.مصطفی آدم باهوش و دقیقی بود در بعضی مسائل وسواس داشت و دوست داشت همیشه منظم باشد- به جز در خوابیدن که هیچ قانونی سرش نمی شد- و همین طور به اصول سنتی هم پایبند بود .پیراهن کهنه سفیدی تن کرده بود که کهنگی از سر و روی لباس بیچاره میبارید که البته همان لباس ها هم مخصوص درو کردن و کار است.
دایی مصطفی که انگار می خواست فخری بفروشد و حالی از ما بگیرید گفت : قدیم یا جدید .
همین را که گفت همه وا رفتیم و خدا خدا میکردیم پدربزرگ بگوید مهم نیست،اما می دانستیم که این را نمیگوید .خدایا زیر این آفتاب داغ و پشه های مزاحم سمج یک ساعت هم یک ساعت بود ، خارهای زیادی هم بین گندم ها رشد کرده بود. تازه من که از ملخ متنفرم همیشه از لای گندم ها سر راه من سبز میشدند و سرعت درو کردنم را پایین می آوردند – خیلی هم چندش آورند –بگذریم از مار و جانورهای دیگر و گاهی هم خرگوش های کوهی که کسی به گرد پایشان نمی رسد.
پدربزرگ که گفت قدیم ، همه با چشم های پر خون به سمت مصطفی نگاه میکردیم تا عصبانیتمان را نشان دهیم،اما خب کار از کار گذشته بود و جمله قدیم و جدید را که به زبان آورده بود کار را خراب کرده بود.
پدر بزرگ هم طبق معمول گفت ساعت قدیم چند است که او هم با نگاهی به ساعت مچی قدیمی دسته چرم طلایی اش،مثل یک فاتح گفت: یازده است و جدید دوازده .
همه مان دوس داشتیم در آن لحظه بگیریمش چنگ به گلویش بندازیم،به باد کتک بگیریمش و آنقدر بزنیمش که ساعت قدیم و جدید از یادش برود.پدر بزرگ خودش آب دیده بود و اصلا این گرمای طاقت فرسا رویش اثرگذار نبود و گفت : یک "ور" دیگر را هم تا بالا درو کنیم بعد برویم.این را که گفت جلوی چشمانمان سیاهی رفت.
گذشته از آن یک ساعت،باید فاصله بین گندمزار تا آبادی را هم پیاده زیر آن آفتاب سوزان می رفتیم که خود آن هم یک ساعت زمان می برد.
پدر بزرگ خودش اول از همه برخاست و رفت طرف گندم های داغ شده زیر آفتاب تا یک ساعت دیگر درو کنیم.همین که پشتش را به ما کرد دایی رضا که از همه مان بزرگتر بود داندان هایش را روی هم میفشارد و به مصطفی بد بیراه میکرد که این قدیم و جدید لعنتی را از کجا آوردی و الخ.
ما سه تا هم که پایین پایشان نشسته بودیم با کلوخ و مشت و لگد از خجالتش در آمدیم و او میخندید که چطور حال ما را گرفته است.
نای قدم برداشتن به سمت گندم زار را نداشتیم،شیب سربالایی اش هم یک مکافات بود ، پدربزرگ که آنجا بود و دیگر تخطی از فرمانش ممکن نبود .شانهه های پایین آمده با دستهایی آویزان به سمت گندم ها رفتیم .هر ده دوازه قدمی هم یک ملخ از جلوی صورتم به سرعت برمیخواست .انگار اینها هم میدانند من ازشان متنفرم.
امیر امید
درباره این سایت